بعد از این که فیلم را شروع
کردیم، خیلیها از من پرسیدند چرا این فیلم را میسازی. جواب سوال را در کتاب تسلیبخشیهای
فلسفی یافتم. وقتی آلن دو باتن در مورد دردهای شوپنهاور صحبت میکند، جملهای میگوید
که خلاصه همه داستان است: درد را به معرفت تبدیل میکنیم.
درد – این ناگزیر ناخوشایند –
که بسیاری از آن گریزانند میتواند منبع معرفت شود، اگر درکش کنیم و تحلیلش.
این بخش از نوشته دو باتن در
مورد شوپنهاور به دلم نشست:
«ما نسبت به موشهای کور یک
امتیاز داریم. ما هم مثل آنها مجبوریم برای بقا بجنگیم و شریک زندگی خود را شکار
کنیم و بچه داشته باشیم، ولی علاوه بر آن میتوانیم به تأتر، اپرا و کنسرت برویم،
و شبها در رختخواب، رمان، فلسفه و اشعار حماسی بخوانیم – شوپنهاور چنین فعالیتهایی
را خاستگاه متعالی رهایی از نیازهای اراده معطوف به حیات میدانست. آنچه در آثار
هنری و فلسفی میبینیم نسخههای عینی دردها و تقلاهای خودمان هستند که با زبان یا
تصویر مناسبی مجسم و تعریف میشوند. فلسفه و هنر به دو شیوه متفاوت به ما کمک میکنند
تا به قول شوپنهاوردرد را به معرفت تبدیل کنیم.
شوپنهاور گوته را به این علت
میستود که بسیاری از دردهای عشق را به معرفت تبدیل کرده بود. مشهورترین اثر او
رمانی بود که در بیست و پنج سالگی منتشر کرده بود. رنجهای ورتر جوان عشق نافرجام
یک مرد جوان به یک زن جوان را بازگو میکرد، ولی در عین حال امور عشقی هزاران نفر
از خوانندگانش را هم توصیف میکرد. آثار هنری بدون آنکه ما را بشناسند با ما سخن میگویند.
خوانندگان اثر گوته نه فقط
خودشان را در رنجهای ورتر جوان باز میشناختند، بلکه در نتیجه مطالعه آن کتاب
خودشان را هم بهتر میفهمیدند؛ زیرا گوته مجموعهای از لحظات زودگذر و آزارنده عشق
را شفاف کرده بود، لحظاتی که خوانندگانش قبلا آنها را تجربه کرده بودند، گرچه
ضرورتا به عمق و ژرفایشان پی نبرده بودند. او برخی از قوانین عشق را معرفی کرد،
یعنی آنچه شوپنهاور ایدههای ذاتی روانشناسی رومانتیک میخواند. برای مثال، او به
بهترین نحو رفتار ظاهرا مهربانانه – ولی با وجود این به شدت بیرحمانه – فرد
غیرعاشق با فرد عاشق را درک کرده بود.
مطالعه داستان سوزناک عشقی سبب
میشود خواستگاری که جواب رد گرفته، حال و روز بهتری پیدا کند؛ زیرا دیگر او یگانه
کسی نیست که در تنهایی و پریشانی رنج میبرد بلکه جزیی از مجموعه گسترده انسانهایی
است که در طول تاریخ عاشق دیگر انسانها شدهاند، چون به حکم سائقه دردناک خود میخواستند
نوع بشر را تکثیر کنند. از تلخی رنج او اندکی کاسته میشود، رنج او بیشتر قابل درک
میشوذ و کمتر بدبختی منحصر به فرد شخصی شمرده میشود.
ما باید در فواصل دورههای
حفاری در تاریکی همواره بکوشیم تا اشکهای خود را به معرفت تبدیل کنیم.»
در مورد نیچه هم آلن دو باتن
بسیار جالب مینویسد:
«نیچه به رغم تنهایی، مهجوریت،
فقر و بیماری هولناکش رفتاری را که مسیحیان را به آن متهم کرده بود از خود نشان
نداد؛ علیه دوستی موضع نگرفت و به مقام، ثروت یا رفاه حمله نکرد. او به شدت مبارزه
کرد تا خوشبخت شود؛ ولی هرگاه شکست خورد، مخالف چیزی نشد که زمانی به آن مشتاق
بود. او به چیزی متعهد ماند که به نظرش مهمترین ویژگی انسان شریف بود: این که کسی
باشد که هرگز انکار نمیکند.
به همین دلیل نیچه در مورد
تسلیهای تصنعی و ساختگی میگوید: بزرگترین بیماری بشر از رهگذر مبارزه با
بیماریهایش پدید آمده، و داروهای به ظاهر شفابخش – به مرور – اوضاع را وخیمتر از
آنی کردند که قرار بود از میان برود. آدمی به دلیل ناآشنایی، داروهای مستیآور
فوری، یا به اصطلاح آرامبخشهای آنچنانی را به جای نیروهای به راستی شفابخش
دریافت کرد؛ حتی به این هم وقعی ننهاد که این تسکینها و تسهیلهای فوری بیشتر به
بهای وخیمتر شدن ژرف و فراگیر درد دست میداد.
نه هر چیزی که سبب میشود
احساس بهتری پیدا کنیم خوب است، و نه هر چیزی که ما را میآزارد بد است.»
فیلم را برای همین ساختهایم؛
همه آدمها ممکن است عاشق شوند، زجر بکشند و سختی ببینند، اما هنر آن است که درد
را به معرفت بدل کنیم. مهم این است که بدانیم آدمهای دیگر هم همین راه را پیمودهاند
و نترسیدهاند که آزار ببینند. مهم است که کسی را متهم نکنیم و به مقام و ثروت و
رفاه و دیگران حمله نکنیم. مهم آن است که بزرگ شویم و بالغ.