«ما
که برای مهربانی آمده بودیم،
ما که برای
مهربانی آمده بودیم،
چرا نتوانستیم خود
با هم مهربان باشیم»
من جنگها دیدم
من عروسک کودک
سرزمینم را بر آبهای خلیج دیدم
من با سرفههای
سرباز شیمیایی اشک ریختم
من با تنهایی
کودکان رواندا لرزیدم
من با مردمان جنگزده
کابوس دیدم
من برای لبخندی
آمده بودم
از دهان کودکان دنیا
من برای محبتی
گشته بودم
از دستان مردمان دنیا
من رویایی دیده
بودم
از صلح و دوستی و
صمیمیت
اما دوباره پرسیدم
چرا ما که برای
مهربانی آمده بودیم
خود نتوانستیم با
هم مهربان باشیم
و تو جوابم دادی
«نگران نباش
این حرص آدمی است
که راهش را گم کرده است
این خودشیفتگی دلهای
نابالغان راه جفاست
ابرها اگر بگذرند،
دوباره آفتاب را
خواهیم دید
اگر ما دوباره
انسان شویم
اگر از کم بودن
نترسی
و اگر تو خودت
باشی»
No comments:
Post a Comment