این روزها بحث عملکرد پزشکان معالج عباس کیارستمی سر و صدای زیادی کرده است. به فکر افتادم پیشنهاد دهم که هر کدام از ما خاطرهای در مورد عملکرد نامطلوب نظام پزشکی ایران، اعم از پزشک و پرستار و بیمارستان و ...، بنویسیم و بدین ترتیب ناگفتههایی که کمتر در عرصه عمومی مطرح میشود در قالب یک بازی وبلاگی بنویسیم
انگیزه خود من از نوشتن این داستانها موضوعاتی است که مدتهاست اذیتم میکند و از یک سو ناراحتکننده است و از سوی دیگر میتواند دستمایه فیلمهای کمدی بشود. شخصا معتقدم چنین داستانهایی میتواند کمک کند تا پزشکان از آن برج عاجی که نشستهاند پایین بیایند
اولین خاطره من برمیگردد به حدود ده دوازده سال قبل. مادربزرگ من در کرج زندگی میکرد. دایی زنگ زد که مامان اصلا واکنشی نشان نمیدهد و هر چه صدایش میکنیم جواب نمیدهد. به سرعت از تهران راه افتادیم و وقتی رسیدیم دیدیم که اصلا واکنشی از سوی مادر دیده نمیشود. به اورژانس زنگ زدیم. وقتی آمدند حدس زدند سکته مغزی کرده است. با آمبولانس رفتیم بیمارستان. وقتی وارد اورژانس شدیم، یک لحظه شوکه شدم. اورژانس حدود ده تخت سفری داشت که روی هر یک از آنها یک مریض را خوابانده بودند. از آنجایی که تخت خالی موجود نبود مادر را با همان برانکاردی که از آمبولانس آورده بودند، در گوشهای گذاشتند و رفتند. پزشک جوانی بالای سر مادر آمد. او هم تشخیص داد که سکته مغزی کرده است. ما همه هول شده بودیم. سکته مغزی در آن سن و سال به معنی از کار افتادن دست کم چند اندام بدن بود. به بخش مراقبتهای ویژه زنگ زدند، گفته شد که تخت خالی نیست و مریض فعلا در اورژانس بماند. مریضی که مشکوک به سکته مغزی بود را باید در اورژانس درمان میکردند، آن هم بر روی برانکارد
وقتی با عصبانیت در این مورد سوال کردیم که چرا بیمار را به بیمارستان دیگری نبردهاند، پاسخ جالبی شنیدیم. به ما گفته شد چون بیمار سن بالا دارد و احتمالا سکته کرده است، بیمارستانهای خصوصی از پذیرش او طفره میروند تا آمار مرگ و میر در بیمارستان بالا نرود! باید خوشحال باشیم که این بیمارستان دولتی هم بیمارمان را پذیرش کرده است
وضعیت کلی بیماران اسفناک بود. از میان ده دوازده نفری که در اورژانس بودند، یکی هرگز از یادم نمیرود. مردی حدودا پنجاه شصت ساله بود که دختر کوچکی در کنارش بود. مرد خیلی بیقراری میکرد و مدام از سوند خودش مینالید. پرستاران هم اصلا توجهی نمیکردند و میگفتند که این موضوع طبیعی است. حدود یک ساعت از ورود ما گذشته بود که مرد ناگهان سوند را کشید. تمامی محتویات کیسه سوند در فضای اطراف خالی شد. همه جای اطراف تختش کثیف شده بود و بوی ادرار اورژانس را برداشت. تمایلی ندارم صحنه را توضیح بدهم، فقط حال آدم بد میشود
دو ساعتی گذشت تا تختی خالی شد و مادر را روی آن گذاشتند. خوشبختانه نتیجه آزمایشها نشان داد که قند مادر افت کرده است و مشکلش ناشی از آن است. وقتی خبر را شنیدیم، فقط درخواست کردیم هر چه سریعتر ما را ترخیص کنند تا دیگر آنجا نباشیم
این خاطره اولیه را گفتم تا دستگرمی باقی خاطرات باشد. تمایلی ندارم به شیوه بازیهای وبلاگی نام کسی را ببرم که چیزی بنویسد. اگر کسی دوست دارد خودش بنویسد و کامنتی بگذارد که چنین کاری را انجام داده است
4 comments:
منم اینجا نوشتم: http://jadi.net/2016/08/iran-health-system/
چند روزی هم هست می خوام تولد رو تبریک بگم هی می رسم به کامپیوتر فراموش می کنم (: مبارکه.
ممنونم جادی عزیز :)
من هم چیزی در این باره نوشتم:
http://v6rg.com/?p=11253
سلام
خوندن این داستان باعث شد مو به تنم راست بشه
واقعا ممنون از اینکه یه همچین حرکتی را شروع کردین
امیدوارم وبلاگ های دیگه هم شروع به نوشتن کنن
Post a Comment