یکی از جامعه شناسان مکتب شیکاگو داستان دختر جوانی را تعریف می کند که در راه خانه یک بار در ایستگاه مترو مورد تجاوز قرار می گیرد؛ سپس سر کوچه شان و سومین بار در ورودی خانه که این آخری موجب مرگش می شود
سپس این اندیشمند می گوید این داستان واقعی نیست، اما ما این داستان را باور می کنیم؛ چرا که این داستان واقعی به نظر می رسد. در اصل، شرایط شهر به گونه ای است که این داستان باورپذیر است
بر می گردم به یکی از برنامه های روز گذشته تلویزیون ایران که در مورد سحر خدایاری ساخته شده بود و می خواست ثابت کند که داستان منتشر شده در مورد وی در رسانه ها شکل واقعی دیگری دارد. هم چنین حمایت جمعی ورزشکاران و افرادی سیاسی را زیر سوال برده است. در اینجا می خواهم به بحث جامعه شناس مکتب شیکاگو برگردم. ما داستان سحر خدایاری را باور می کنیم؛ چون باورپذیر است و اصلا دور از ذهن نیست که اتفاق افتاده باشد یا خیر
- همه ما می دانیم که به ناحق ورود زنان به ورزشگاه ها ممنوع شده است
- همه ما می دانیم که تعداد قابل توجهی از زنان شیفته فوتبال هستند و درک خوبی از این بازی دارند
- همه ما می دانیم که زنان زیادی هستند که مانند مردان عاشق یک تیم فوتبال هستند و حاضرند برای دیدن بازی تیم شان جان شان را بدهند
- همه ما می دانیم که در چندین مورد قوه قضاییه احکام قضایی عجیبی صادر کرده است که چندان با سطح جرم تناسبی نداشته است
- همه ما می دانیم که پلیس ایران رفتار دوستانه ای با شهروندان ندارد
اگر این موارد را کنار یکدیگر بگذاریم ؛ به این نتیجه می رسیم که این داستان می تواند واقعی باشد و باورپذیر است
همین مورد را بسط می دهم به شرایط جامعه و فساد موجود در آن: اگر کسی در مورد یکی از مسوولان ایران بگوید که فلان فرد میلیون دلار اختلاس کرده است؛ ما باور می کنیم -چون باورپذیر است. شاید همین جریان را در مورد یکی از مسوولان دولتی در اروپا به ما بگویند؛ ما باور نمی کنیم - چون باور آن عجیب است
همین طور است اگر کسی بگوید در آلمان زنی که اجازه ورود به ورزشگاه نداشت خودش را آتش زد. باور آن سخت است؛ اما در مورد ایران چنین نیست
No comments:
Post a Comment