سن و سال من به جایی رسیده است که نگاهم به مرگ تغییر کرده است و بسیاری مرگ ها پریشانم نمی کند؛ اما هنوز از دیدن عاشقانه مرگ ها اشک می ریزم. مرگ سحر خدایاری هم چنین شرایطی دارد. شاید دلیل اصلی آن همسانی چنین مرگی این باشد که مرگ در زمین فوتبال برای من جذبه ای روحانی دارد. هر بار که به یاد مارک ویویان فو و آنتونیا پویرتو می افتم دلم چنگ می زند؛ به یاد لحظه لحظه لذتی می افتم که روی زمین فوتبال بردم. به یاد اوج هیجان و ارضایی می افتم که برای دقیقه ای در زمین فوتبال بودن داشتیم. یاد آن ثانیه هایی می افتم که حاضر بودیم تا جانمان را بدهیم تا تیم مان ببرد
و وقتی عاشقی می میرد؛ حس فقدان و حسرت و نابودی جای آن لحظه را برای من می گیرد؛ گویی زندگی در کسری از ثانیه نابود می شود و صفحه زندگی کلا تاریک می شود. در آنی، زندگی برایم متوقف می شود، به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کنم، بغض گلویم را فشار می دهد و قطره اشکی می آید
برای فوتبالیست هایی که در زمین فوتبال مرده اند، حس تسکینی تسلایم می دهد و آن هم این که آنها در اوج هیجان و لذت رفته اند؛ در آغوش معشوق بوده اند و در حین بازی بوده اند؛ اما ... اما ... در مورد سحر این تسلا را ندارم. به این فکر می کنم که حتا لحظه ای نتوانست این لذت را تجربه کند. آن هم تنها و تنها به این دلیل که عده ای کوته فکر برای او تصمیم گرفته اند. متاسفم که سکوهای آزادی حضور او را درک نخواهند کرد
No comments:
Post a Comment