Friday, September 23, 2011

یه چند روزی منتظر بهانه و فرصتی بودم که نوشتن خاطرات رو از سر بگیرم که امروز این کارمند بشتاتونگ که هر روز میاد سیگار میخره و لوتو بازی میکنه، ازم پرسید چکار میکنی؟ منم گفتم که دارم درس های ترم بعد رو انتخاب میکنم. پرسید چی میخونی و داستان شروع شد. اول از همه این که اون اتریشی هایی که دانشگاه نرفتن رو باید نیم ساعت بالا پایین کرد که توضیح داد مقطع دکترا چیه؟ دوم این که وقتی گفتم جامعه شناسی میخونم، پرسید یعنی در مورد حیوانات مطالعه میکنی. سوم این که وقتی گفتم در مورد روابط اجتماعی تحقیق می کنم؛ پرسید خوب حالا چه شغلی بدست میاری؟ از اینجا به بعد با مزه بود؛ چون شروع کرد به توضیح دادن نظراتش در مورد خارجی ها. خوشبختانه بدون توجه به این که من خارجی هستم کلا رید به خارجی ها. معتقده که هر کسی باید تو کشور خودش بمونه. مشکلات اتریش هم از حضور خارجی ها ناشی میشه. چون میدونه من ایرانی هستم؛ این رو هم اضافه کرد که اگر تو ایران مشکلات هست؛ خوب به تخمم؛ ما چکار کنیم. خوبیش این بود که من هم اصلا احساس قهرمان بازی ام گل نکرد که بگم پس نظم جهانی چی و اگر مشکلات دیگران به شما ربطی نداره؛ چرا همش سرباز می فرستید این ور و اون ور. خوب بود دیگه، چون معمولا تا حالا هر کدوم از دوستان به خارجی ها گیر میداد، آخرش هم میگفت البته شما که نه! با مزه بود که با لهجه وینی که حرف میزد حرفاش رو میشد نصف و نیمه فهمید. بالاخره کار کردن تو مغازه سیگارفروشی این حسن رو داره که با این آدما هم آشنا میشم دیگه. همش این آدمهای اتوکشیده نیستن. واقعی هستن دیگه
الان که داشتم یه حموم بدون جلقی می گرفتم و احساس افسردگی می کردم که اینجا همه زندگی ام شده کس کلک بازی و این که صبح برم به مردم سیگار بفروشم و برگردم ناهاری بزنم و چرتی و بعدش اگر کسی بود برم بیرون و گشتی بزنم، دیدم نه بابا سرآغاز نوشتن همین دوستمونه. در ضمن نوشتن این جوری یه حسنی هم داره. یادمه وقتی می خواستم به قول معروف با خانم تبریزی بیشتر آشنا بشم، گفت من خاطرات شما رو خوندم و ... . حالا اون موقع من دو تا کس و کون تو خاطرات نوشته بودم، دیگه بنده خدا فکر کرده بود که دیگه من چه وحشتناکم. یاد شادی افتادم که طفلک بهانه ای برای تمام کردن رابطه پیدا نمی کرد؛ مجبور شد که بهانه ای بیاره به این نام "من آمادگی رابطه جدی ندارم"؛ به جان دو تا بچه ام من هم همون لحظه به فکرم رسید که بگم خوب پایه رابطه شوخی هستی بسم الله، اما از روی ادب نگفتم. حیف شد وگرنه خاطره می شد ها. حالا که اینا رو نوشتم می بینم خوبه که چند تا فحش دیگه هم بنویسم؛ چون این سارا هم سه هفته ای هست که با کل خانواده شون رفتیم بستنی خوردیم که ما رو بهتر بشناسن و بعدش شماره ما رو از معرف مون گرفته تا به من زنگ بزنه، خبری نشده. دست کم این طوری میتونه خاطرات رو نشون بده به مامانش بگه خوب شد زنگ نزدم طرف آدم بی ادبیه. بماند که احساس می کنم تایپم داره ضعیف میشه