Sunday, October 30, 2011

اخلاق نسبی است - به بهانه انگشت کردن نصرتی شیث را

اخلاق مفهومی نسبی است. این را مدتی بود می خواستم توضیح بدهم، اما حرکت نصرتی نگارش آن را پیش انداخت.
ببینید در نگاه من، این که به یکی می گویم کیرم تو دهنت به این معناست که ساکت باش. این را مستقیما مطرح می کنم. این یک گزاره است. در مقابل، وقتی دختری به من می گوید "من آمادگی رابطه جدی را ندارم" پس از این که یک مدتی به قول خارجی ها با هم دیت کردیم و تیریپ داشتیم؛ همزمان دروغ می گوید، به شعور من توهین می کند و من را دودره می کند. در نگاه جامعه، او آدم باادبی است که در لفافه حرف می زند و بسیار باملاحظه است و در مقابل، من آدم بی ادبی هستم که واژه کیر را بکار برده ام.
اما در تعریف من، این اوج بی ادبی است که کسی به این راحتی دروغ بگوید و به شعور دیگری توهین کند. خلاصه می کنم اخلاق نسبی است. حالا همین اتفاق در زمین فوتبال افتاده است؛ دو بازیکن با هم در زمین فوتبال شوخی کرده اند که بعضی آدم ها دوست ندارند؛ خوب به آنها چه ربطی دارد که شما دوست ندارید این صحنه را ببینید. مگر قانونی نوشته اید که این کارها جرم است و الان نقض شده باشد ...

بماند

Thursday, October 27, 2011

چرا عشق دردناک است (2) - مصاحبه با اوا ایلوز


اشپیگل: می توانید کمی بیشتر توضیح دهید؟
ایلوز: ایده رابطه جنسی ای که کارکرد لذت دارد و نه به منظور تولید مثل انجام می شود، چه به لحاظ سیاسی و چه از نظر اخلاقی اهمیت زیادی داشت. اما ما یک گام دیگر پیش رفته ایم: جنسیت، جذابیت جنسی و تجربه های جنسی زنان و مردان را به شکلی تک بعدی از نو تعریف کرده اند. در حال حاضر آنها در مرکز توجه هر رابطه ای قرار دارند. احساسات عاملی آزاردهنده و مزاحم در نظر گرفته می شود. به نظرم، دقیقا همین شکل آزادی جنسی به تسلط احساسی مردان بر زنان منجر شده است
اشپیگل: شما در "چرا عشق دردآور است؟" دلیل این تسلط را این گونه توضیح داده اید: مردان سرمایه داران احساسات هستند. برای ازدواج تعداد زنانی که علاقه مند به رابطه همراه با تعهد هستند، بسیار زیاد است – در حالی که مردان به ندرت این تعهد را از خود نشان می دهند. کمی شبیه این جمله استاندارد است که "مردان و زنان اساسا با هم متفاوت هستند".
ایلوز: من فکر می کنم که دقیقا برعکس؛ دنیای مدرن مردان خاصی پدید آورده است و ما الگوهای زیست شناسی می یابیم تا آن را توجیه کنیم. در حالی که مثال های تاریخی کافی برای اشکال دیگر مردانگی وجود دارد. در قرن نوزدهم مردانگی اساسا بر مبنای و شور و اشتیاق و تعهدپذیری تعریف می شد. حتی اگر ویژگی های زیست شناختی جنسیتی وجود می داشت، می توانست از طریق هنجارهای اجتماعی تغییر کند. ما باید در مورد همین هنجارهای اجتماعی بحث کنیم؛ نه فرضیه ای تحت عنوان "تفاوت بیولوژیک". تفاوت جنسیتی مردان و زنان آیینه جایگاه اجتماعی آنهاست. بیایید جدا در موردش فکر کنید: به زنان قدرت و پول بدهید، آنها را رییس حکومت کنید، و بگذارید مردان در کنفرانس ها برای زنان قهوه بیاورند، کودکان را بزرگ کنند و غذای آنها را آماده کنند – در این حالت این مردان در حسرت تعهد در رابطه و تک همسری خواهند بود.
اشپیگل:با همه اینها شما امیدوار هستید شکل جدیدی از عشق شورانگیز به وجود بیاید. در پایان کتابتان اشاره کرده اید که نیازمند نوعی مانیفست برای آن هستیم. مفاد این مانیفست چیست؟
ایلوز: اولین ماده این مانیفست می تواند این باشد که اشکالی ندارد ارزش ها و قوانین خودمان را در مورد عشق هم بکار ببریم. افلاطون می گوید، کیفیت عشق ورزی هر کسی نشانه بزرگی شخصیت اوست. پیشنهاد دوم من این است که شور و هیجان چیز بدی نیست و نباید از آن فاصله گرفت. احتیاج جزئی از رابطه عاشقانه است. سومین بخش به این می پردازد که شکل دیگری از مردانگی را می توان به روی صحنه آورد.
اشپیگل: در اینجا کدام مدل مردانگی مد نظر شماست؟
ایلوز: مدلی که در آن اشتیاق، آسیب پذیری و وابستگی جزئی از مرد "حقیقی" است. مدلی که در آن رابطه را بر مبنای استقلال و مراقبت دوباره تعریف می کنیم.
اشپیگل: و در مورد زنان چه می توان گفت؟
ایلوز: می خواهم به زنان بگویم: آرزوی بچه دار شدن را وابسته به شوقشان برای رابطه رمانتیک نکنند. وقتی بچه می خواهید، این خواسته را به تنهایی یا به همراه گروهی از دیگر زنان برآورده کنند. یا همراه با مردانی که خواهان بچه هستند و شریک زندگی شما نیستند. نیازی به ساختار سنتی خانواده برای بزرگ کردن بچه ها وجود ندارد. من فکر می کنم که هم جنس گراها نقش زیادی در ساخت جامعه آوانگارد دارند؛ مثلا با زیر سوال بردن مسائلی مثل رابطه جنسی رومانتیک و یا جدایی از نقش کلاسیک والد بودن که در برخی موارد با هم مرتبط هستند و در برخی موارد نه. وقتی ارتباطی با هم ندارند، باید آنها را بطور جداگانه بررسی کنیم. فکر می کنم باید در این جهت حرکت کنیم.
اشپیگل: نسبتا رادیکال است.
ایلوز: ترکیبی است؛ در اصل من همزمان فوق مدرن و ویکتوریایی هستم. فوق مدرن، از این نظر که خانواده را به عنوان آرمان و ارزشی نمی بینم که باید حفظ شود. و ویکتوریایی هستم، چون هم چنان به ارزش ها و شخصیت اعتقاد دارم. منِ مدرن انعطاف پذیر است. اما وقتی که آدم می خواهد ساختارهای جامعه را تغییر دهد، نیاز به کسانی دارد که متعهد باشند. التزام وقتی پدید می آید که ارزش های ثابت وجود دارد.
اشپیگل: به نظر می رسد به خود انتقادی مداوم اعتماد ندارید.
ایلوز: وقتی ما به درون می نگریم، معمولا بی نظمی عظیمی می بینیم: احساسات متزلزل و آمال و آرزوهای نامشخص که معمولا در تضاد با هم هستند. اعتبار و وثوق ایده فرهنگی تروریستی است. ما را وادار می کند که جوهر وجودی خودمان را جستجو کنیم. اما اغلب چنین جوهری وجود ندارد. احساسات، مانند انسان ها عظمت هایی هستند که در حال تغییرند.
اشپیگل: چرا این قدر سفت و سخت به ایده عشق رومانتیک چسبیده ایم؟
ایلوز: اشتیاق مفرطی وجود دارد که کسی هستی منحصر بفرد ما را به رسمیت بشناسد. و ایده عشق به این دلیل برای ما ارزشمند است؛ که منفعت طلبانه نیست. در آن عمدی وجود ندارد و همین باعث زیبایی عشق است.
اشپیگل: شما مخالف هرگونه حسابگری هستید.
ایلوز: من طرفدار خرد هستم، اما کاملا مخالف حسابگری هستم. شور و شوق نمی تواند از خرد جدا باشد. از بیخ و بن اشتباه است که کسی را دوست بداریم که ما را دوست ندارد. قلب نباید خطا کند.

مصاحبه از کاترین کروزه

اصل مقاله به زبان آلمانی

قسمت اول مقاله

ترجمه اثر را به دوست خوبم جادی تقدیم می کنم؛ به چند دلیل:
»» اول این که در وبلاگش این کار را معرفی کرد و با این کار تعداد خوانندگان وبلاگ از ده گذشت. ممنونش هستم
»» دوم این که همیشه به عنوان دوست در کنار من بوده است و بسیار از او آموخته ام
»» سوم این که بر کسی پوشیده نیست جادی باعث آشنایی من با علم جامعه شناسی بود
»» چهارم و از همه مهم تر این که هر وقت در مورد انسان تراز نوین شک می کنم یا گمان می برم که شاید ذات انسان بد است؛ کافی است لحظه ای تأمل کنم و به جادی فکر کنم و سپس با اطمینان می گویم "جهان بهتری ممکن است و در در راه؛ کافی است همه مانند جادی باشیم".

قسمت اول ترجمه را پریسا - خواهر عزیزم - بازخوانی و تصحیح کرد؛ اشتباهاتم کم نبود. هم چنین لیشام عزیز هم تذکر درستی داد که تشکر می کنم

Monday, October 24, 2011

چرا عشق دردناک است (1) - مصاحبه با اوا ایلوز

اوا ایلوز یکی از مهم ترین جامعه شناسان حوزه احساسات در دوره معاصر است. از آنجایی که ایلوز و کلا جامعه شناسی احساسات کلا در ایران چندان شناخته شده نیست، تصمیم گرفتم تا مصاحبه اخیر مجله اینترنتی اشپیگل با ایلوز را ترجمه کنم. بخش اول مصاحبه در ذیل آمده است.

اشپيگل: خانم ایلوز، شما در کتابتان "چرا عشق دردناک است؟" نوشته اید، انسان نباید عشاق مدرن را به عنوان عشاقی سالم و بدون درد در نظر بگیرد. آیا شما مخالف ادبیات کمک به خود (کمک محور) هستید؟

ایلوز: من در حقیقت می خواهم آلترناتیوی در مقابل زبان روان شناسی خودمحور ارائه کنم. تفکر و زبان عاشقانه ی ما کاملا مغلوب این ادبیات شده است. اگر کسی را ترک کنند و او به این دلیل مجنون شود، بدین معناست که "بسیار عاشق است". وقتی مردی تمایلی به رابطه ی سنتی ندارد، این گونه تعبیر می شود که از قید و بند گریزان است. روان شناسی – در اینجا منظورم نوع عامیانه آن است – فرض می کند که ما به عنوان فرد مسوول سرنوشت خود هستیم و رنج قابل اجتناب است؛ البته در صورتی که به اندازه کافی روی خودمان کار کنیم. من این گونه فکر نمی کنم. چرا که بسیاری از علل رنج های عاشقانه ما جمعی هستند.

اشپيگل: منظورتان کدام عوامل جمعی است؟

ایلوز: فرهنگ ما در حال حاضر عشق همراه با شور را نشانه وابستگی می داند. شور و شوق باعث می شود ما را مشکوک، عصبی، و کمی هیستریک به نظر برسیم. با این وجود امروزه عشق همراه با درد و رنج است؛ چرا که شرایط اجتماعی هم پیوند گزینی (پارتنر - شریک) تغییر کرده است. ما با انبوهی از حالت های هم پیوندی مواجه می شویم و تلاش می کنیم که تجربه های مختلف جنسی و احساسی به دست آوریم.

اشپيگل: آیا منظور شما این است که عاشق مدرن خودخواه است؟

ایلوز: امروزه دنیای عشق کاملا عاری از هنجارهاست. هرگونه رفتار عاری از ملاحظه و رعایت مجاز است. عشق، ازدواج و هم پیوندی دیگر با قیود و پیوندهای اجتماعی قانون مند نیستند. ما آنها را به عنوان تلاقی دو خواسته و گرایش فردی می بینیم. در حالی که این دو خواسته به شدت پیچیده هستند.

اشپيگل: شما می گویید، ما دیگر نمی توانیم یک نفر را انتخاب کنیم. این تردید از کجا ناشی می شود؟

ایلوز: ایجاد قید و پیوند همیشه ناشی از یقین و باور است – انسان نمی داند که آیا عشق چنین کارکردی دارد و آیا باید خود را نسبت به کسی متعهد کرد که ممکن است بهترین گزینه نباشد. اگریستانسیالیست ها حق دارند: انسان با تصمیم هایی که می گیرد، تعریف می شود. نکته این که روزبروز تصمیم گیری سخت تر می شود. در دنیای امروز، با توجه به گستردگی امکان انتخاب به ابهام و چندارزشی رسیده ایم: نه تنها آمال و آرزوها مفقود شده اند، دیگر از اشتیاق و تشنگی هم اثری وجود ندارد.

اشپيگل: چنان که نوشته اید، یکی از اهداف کتابتان کاستن از دردهای عشق است. چگونه می خواهید این کار را انجام دهید؟

ایلوز: من می خواهم که زنان، خود را مسوول پایان رابطه ندانند و وقتی عاشقی آنها را ترک می کند، خود را بی ارزش احساس نکنند. در حقیقت قسمت زیادی از رنج های رمانتیک دلایل نهادی دارد. در دوره مدرن، ما تا حد زیادی تأیید را به واسطه رابطه عاشقانه بدست می آوریم. این موضوع هم برای مردان و هم برای زنان صادق است؛ برای زنان شدت بیشتری دارد، چون زنان هم چنان در عرصه عمومی کمتر وارد و تأیید شده اند. پایان یک رابطه معمولا برای آنان بسان دفن ارزش های شخصی است. در این مورد عدم تشابه میان دو جنس، نه حاصل ضعف زنان، که به دلیل ساز و کارهای اجتماعی است. به عنوان یک فمینیست در پی آنم که مکانیسم این ناهمگونی احساسی را نشان دهم.

اشپيگل: توصیف شما از این ناهمگونی احساسی به خصوص زنانی را که بچه می خواهند را هدف می گیرد.

ایلوز: در حقیقت عشق پیچیده ترین شکل خود را برای زنانی دارد که می خواهند زندگی خانوادگی را با عشق (که در دنیای امروز به معنای استقلال و آزادی خود هم هست) ترکیب کنند. زنی که زندگی خانوادگی را انتخاب می کند، خود را به حسن نیت و التفات یک مرد وابسته می کند. در دنیای پیشا مدرن، برای مردان مسلم بود که باید خانواده تشکیل دهند. در حالی که امروزه سبک و سیاق زندگی خانوادگی اهمیت کمتری دارد. امروزه مردان فرصت بیشتری برای بچه دار شدن دارند و علاوه بر آن، شرایط اقتصادی – اجتماعی آنها وابستگی کمتری به ازدواج و خانواده دارد. زنانی که خواهان خانواده سنتی هستند، دیگر امکان مطالبه چنین ساختاری در خانواده ندارند: روابط در دنیای امروز بر مبنای آزادی و استقلال تعریف شده اند.

اشپيگل: به نظر می رسد مفهوم "سرمایه اروتیک" کلیدی باشد. دقیقا به چه معناست؟

ایلوز: سرمایه اروتیک نمایانگر میزان جذابیت ما برای دیگران است؛ میزان تجربه های جنسی و هم خوابه های ما و این که چگونه می توانیم همه اینها را به سرمایه اجتماعی تبدیل کنیم هم در همین مقوله می گنجد. ما به دستاوردهای جنسی خود فکر می کنیم که باید از آن گذر کنیم. من هیچ رویکرد اخلاقی به رابطه جنسی ندارم، اما محدود کردن ارزش خود به جذابیت جنسی یا دستاوردهای جنسی امکان تجربه اندوزی ما را نه تنها بیشتر نمی کند که آن را کاهش می دهد.

اصل مقاله به زبان آلمانی


اولی جان، کلینزمان یادت نره

اولی هوینس، رئیس باشگاه بایرن مونیخ ، سرژیو پینتو، بازیکن خط میانی را متهم کرد که در برخوردی که با رافینیا داشت، نقش بازی کرده است. او مثل یک بازیگری رفتار کرد که سالهاست این کار را انجام می دهد. پینتو با بازیگری اش، کل بازی را تحت تاثیر قرار داد. آن صحنه خطا نبود، داور هم خطا نگرفت ولی او 4 دور روی زمین غلت زد. من واقعا تعجب می کنم که او شب چطور خوابش می برد.

فقط می خواستم به دوست آلمانی مون یادآوری کنم که کلینزمان هم در فینال 1990 همین طور ادا در آورد و مقدمات اخراج بازیکن آرژانتین رو فراهم کرد. خلاصه این یکی یادت نره

ارادت

Sunday, October 23, 2011

مثلث هایی که یونایتد ها را کشت

نتیجه خیره کننده است و احتمالا از یاد کسی نخواهد رفت. منچستر سیتی مانچینی منچستریونایتد سر آلکس را له کرد. شش گل زدن به یونایتد کار هر تیمی نیست. اما سیتی ها در دربی منچستر این کار را کردند. به نظرم اهمیت شیوه بازی سیتی ها در ایجاد مثلث های ویرانگر آنها بود. میلنر، سیلوا، آگرو و بالوتلی هرگاه خواستند به دروازه حریف برسند، چند پاس سالم رد و بدل کردند و سپس دفاع را دور زدند. روندی که با ورود ژکو و نصری هم ادامه یافت. رمز موفقیت سیتی تشکیل مثلث هایی که در فوتبال ما فراموش شده است و جای خالی آن در فوتبال ما احساس می شود و یکی از فاکتورهای فوتبال مدرن است

مدیریت در ایران!

جاهای زیادی کار کرده ام، اما دو سه شرکت خصوصی که مدیران آن بسیار جوان بودند از یاد نمی برم. مدیریت ترکیبی از تجربه، استعداد و یادگیری یک سری مهارت است. اما این مدیران که اکثرا جوان بودند، به دلیل توانی هایشان در زمینه های علمی و البته یرخی با روابط به مدیریت رسیده بودند. در نتیجه استفاده نادرستی که از نیرونی انسانی خود می کردند، مشکلات زیادی برای این شرکت ها به وجود آورد. یکی از آنها ورشکست شد و در پایان هم من مجبور شدم که به دلیل مدیریت نادرست استعفا بدهم.
رفتار پنجعلی هم مرا به یاد این دسته از مدیران می اندازد. او که معلوم نیست به چه دلیل این قدر به مصاحبه علاقه مند شده است؛ هر روز حرف های حاشیه ساز برای تیمش می زند. آخر کدام عقل سلیمی اجازه می دهد که وی مربی تیمش را چنین بکوبد و پس از آن ادعا کند با مربی تیم دیگری در حال مذاکره است. به نظر می رسد بیشتر از هر چیزی می خواهد بین تماشاگران پرسپولیسی محبوبیت بدست بیاورد و نه چیز دیگر. ای کاش کمی هم مدیریت یاد بگیرد

Saturday, October 22, 2011

تراکتور تیم بی دفاع

تیم امسال تراکتور چند تغییر مهم تجربه کرده است. نصرتی به پرسپولیس رفته است، آندو به استقلال و کیانی مورد غضب است. در چنین حالتی ساختار دفاعی تراکتور به شدت آسیب پذیر به نظر می رسد. گواه این مدعا گل خورده های این تیم در فصل جاری است. تراکتور در همه بازی ها خود گل زده است و گل هم خورده است! نکته جالب تر این که از دست دادن شش امتیاز در سه بازی این تیم به دلیل اشتباهات عجیب سه دروازه بان این تیم است. خلاصه این که تیم ژنرال فوق العاده تهاجمی بازی می کند و به شدت نیازمند یک دروازه بان و دفاع وسط مطمئن است.
جعفری جان مادرت اقدام کن

Saturday, October 15, 2011

رادیو فنگ

خوب هر کس سلیقه ای داره و بر مبنای آن سایت اینترنتی برای خواندن انتخاب می کند؛ موسیقی گوش می کند؛ کتاب می خواند یا هر کار دیگر. به همین دلیل زیاد باب طبع من نیست که سایتی معرفی کنم. اما رادیو فنگ از آن کارهایی است که خیلی دوست دارم؛ به چند دلیل:
اول این که خیلی احساس نزدیکی به کار می کنم. از شنیدن آن لذت می برم و می دانم پشت آن فکر و تلاش مستمر خوابیده است
دوم این که یاد علی اخوان کبیر می افتم؛ که همیشه می گفت این همیشه یه انتخابه که ببینی میخوای بری دنبال پول و این حرفا و یه زندگی حداقل مرفه درست کنی یا این که دنبال این جور فعالیت ها بری و بزنی زیر پول و مادیات. دوستانی که الان دارند این مجموعه رادیویی را درست می کنند، به راحتی رفتند آنچه که به نظرشان مهم بود و هست و پشت پا زده اند به این نگاه غالب که باید رفت کاری پیدا کرد و خانه نقلی و همسری و از این برنامه ها.
سوم این که از این ایده ها و کارها انرژی می گیرم؛ بعضی لحظات زندگی هست که خالی می شوم، بهانه ای برای بودن می خواهم و این جور کارها به من کمک می کند که به یاد بیاورم تنها نیستم.
چهارم این که برخی از دوستان نزدیک من کار را درست می کنند و خوب دوستی آنها برای من بسیار ارزشمند است

این هم رادیو فنگ
http://radiofang.com/

Thursday, October 13, 2011

تیم ملی رو عشقه

بعد از مدت ها بازی تیم ملی به دلم چسبید. معمولا زیاد برام نتیجه مهم نیست؛ برای همین تیم برانکو را دوست نداشتم؛ با وجود این که خوب هم نتیجه می گرفت. اصلا یادم هست که برزیل دهه 1980 را برای این دوست داشتم که قشنگ بازی می کرد. برزیل دهه 80 باخت و مقامی بدست نیاورد؛ اما باعث شد که به عنوان یک برزیلی اصیل همه مرا بشناسند. تیم ملی تحت هدایت دایی هم که نه نتیجه می گرفت و نه قشنگ بازی می کرد. قلعه نویی هم مربی مورد علاقه من تو ایران بود و بعد از این که به تراکتور آمد که دیگه از همه بهتر شد. خلاصه این که بعد از زمان حاج مایلی با تیم ملی حال نمی کردم تا این که تیم کیروش را دیدم.
تفاوت مهم این دو تیم برای من وابستگی تیم مایلی به بازیکنان و بهره گیری از نسل طلایی ایران بود؛ در حالی که تیم فعلی کمتر به بازیکن خاصی متکی است. از طرف دیگر، تنوع شیوه حمله در این تیم من را به هیجان آورد. صبر و حوصله بازیکنان در هنگام حمله، این که هافبک ها همدیگر را پوشش می دهند تا بازیکن صاحب توپ الابختکی مجبور به سانتر نشود، همه و همه نشان می دهد که تیم تکانی خورده است. همان داستان ما ایرانی هاست که در خارج از کشور مثل چی کار می کنیم و در داخل ساعت کار مفیدمان دو ساعت در روز هم نیست. اثر کیروش از نوع همان خارج رفتن است :)
به هر حال، همان طور که منتقدان می گویند ساختار دفاعی تیم هنوز محک نخورده است؛ اما حمله بدجوری به دل من نشسته است.

Sunday, October 09, 2011

گیر افتادن تو آسانسور از اون تجربه هاست که آدم باید یه بار بکنه؛ البته اگر یه دختر خوب هم اونجا باشه که آدم بکنه، به نظرم فانتزی کامله. بیخود نیست این قدر تو فانتزی آدم ها رفته. حالا من دارم با استفاده از آسانسور میرم توالت اتاق مهمونی که حالت خصوصی برای من داره و همیشه تمیزتر از توالت مشترک طبقه هست و یه بطری آب دستمه که به جای آفتابه استفاده می کنم؛ یهو می بینم که ای بابا این آسانسور دو سه تا تکون پشت هم میخوره و ایستاد. ای بابا، با این حس ریدن چکار کنم. ای بابا، کلید من هم که تقلبیه؛ نکنه مدیریت خوابگاه بفهمه من دارم غیرقانونی زندگی می کنم. در رو هل میدم؛ شاید باز بشه. نه بابا، با این چیزا درست نمیشه. بسان زیپ شلوار این دخترایی هست که میخوان کسشون رو قاب کنن بزنن رو دیوار، سفته. دگمه رو بزنم و خودم رو لو بدم یا صبر کنم. نه موبایل دارم، نه ساعت نه هیچ چیز دیگه ای که بتونم زنگی بزنم، زمان رو درک کنم. به نظرم ده دقیقه گذشته که دگمه رو می زنم میگه اگر واقعا گیر کردین، دوباره دگمه رو بزنین و 6 ثانیه نگه دارین. دوباره میزنم و نگه میدارم، میگه یکی از همکارا با شما تماس بگیره. می خواستم بپرسم شماره تماس من رو داره که می بینم یه سری بوق موق میزنه و دلداری دستگاه پیامگیر که اصلا نگران نباشید همه چی آرومه و حتما من باید خوشحال باشم. از توی پنجره شیشه ای توهمی از آدم هایی که با خیال راحت دارن میرن و میان رو نگاه می کنم و حسرت می خورم. با خودم میگم باز خوبه وقتی دارم میرم داوری اینجوری نشده، اون وقت اصلا به بازی نمیرسم. امروز هم که ناظر هست و دوباره میخواد برای دیر رسیدن یه چند نمره از من کم کنه. احساس می کنم که زمان زیادی گذشته، دوباره دگمه رو میزنم؛ همون جریانات تکرار میشه؛ با این تفائوت که این دفعه یکی از بلندگوی پرخش خش میگه برای چی تماس گرفتید. میخوام بهش بگم هیچی صبح یکشنبه تماس گرفتم یادآوری کنم که کلیسا فراموش نشه. جریان رو گفتم، که گیر کردم، میگه دگمه طبقه بالا رو بزن. میزنم خبری نمیشه. دلداری میده که یه نفر الان میاد. ای بابا، حالا باید دوباره کلی صبر کنم. به نظرم میرسه حالا که بیکارم کمی ورزش کنم. با بطری آب حرکات ژانگولر انجام میدم. ده دقیقه ای میگذره. باز هم حوصله ام سر میره. از تو پنجره نگاه میکنم. آدم ها که رد میشن با دست میزنم به در. شاید یکی دلش بسوزه بیاد بگه خرت به چند و من بهش بگم بره از طریق مدیریت خوابگاه یه کاری بکنه.
آخیش چه حس خوبیه، آزاد شدن و یه توالت مشتی رفتن و بعدش هم تازه تو راهرو میکاییلا رو دیدم که هفته پیش از ونیز اومده و اینجا اراسموسه. از زمین و زمان باهم حرف میزنیم. به هرحال خوبیه خوابگاه همینه که میشه با یکی آشنا شد. محاسبه می کنم حدودا سه ربع ساعت اونجا گیر کرده بودم. تو آسانسور که بودم همش با خودم می گفتم که الان تو اتاق بودم داشتم فلان کتاب رو میخوندم، اما حالا تو اتاق همش دنبال کس کلک بازی هستم.
خوبه خرافاتی نیستم، وگرنه فکر می کردم که این مجازات حس بدیه که نسبت به شادی دیشب از خودم بروز دادم. نمیدونم چرا این جوری شدم. من به اون معنا عاشقش نبودم. مثلا یادمه وقتی سحر رو میدیدم نمیتونستم حرف بزنم. یا وقتی میخواستم اون شعر رو به دلارام بدم ده بار رنگ عوض کردم یا وقتی سر کلاس پونه بودم، اصلا درس رو نمیفهمیدم. اما در مورد شادی این طوری نبود. همش هم سعی می کنم نفرستم جریان رو به ناخودآگاه تا بتونم تحلیلش کنم. نمیدونم حس از کجا میاد که نمیتونم ردش کنم. میدونم که دوستش ندارم و نمیخوام باهاش باشم، اما این حس که مثل گوسفند من رو کنار گذاشت آزارم میده. این حس که شاید برای این که من آدم موفقی تو تعریف جامعه نیستم یا این که وضع مالی خوبی ندارم اذیتم میکنه. نمیدونم چرا این احساس رو دارم که من به عنوان یه بازیچه مدتی تو دست یه نفر دیگه بودم تا ببینه میتونه از من استفاده کنه و چون کاره ای نبودم، من رو گذاشته کنار. آخه این مدل رو خوشم نمیاد، یکی بعد از دو هفته چیک تو چیک بودن بیاد به من بگه ببین ما نمیتونیم با هم باشیم، چون من آمادگیه رابطه جدی رو ندارم. خوب آدم ناراحت میشه. به هر حال عمری رو تو وادی عشق و عاشقی سپری کردیم. بماند شاید هم حسودی میکنم که الان طبق تعریف آدم موفقی هست و رفته سازمان ملل و کونم میسوزه. اینه دیگه، بدی آدم اینه که نمیدونه کدوم حس قوی تره.
میگم اینا برای برای فاطی تنبون نمیشه، برم بعد از یه شاش سرپا کنه کبابی درست کنم و بزنم به رگ که میبینم اوه اوه جفت توالت های طبقه رو گند برداشته. دوباره چاه بسته شده و همه چی زده بالا، حالا برای یه شاش ساده هم باید بریم میدون امام حسین ...
این آخری رو فقط عاقلان درک کنند

Sunday, October 02, 2011

بعضی فیلم ها هستن که اصلا تاریخ مصرف ندارن. فیلم استون در مورد جیم موریسون و دورز از این دسته فیلم هاست. البته معلوم نیست فیلمی که در مورد آدمی که گفته میشه آی کیو 145 داره چطور در بیاد. به خصوص که با اغراق های سینمایی استون همراه باشه. برای همینه که خیلی ها اعتراض کردن که باباجون مگه میشه این آدمه که استون همیشه با یه شیشه ویسکی نشونش میده بتونه این قدر تأثیرگذار باشه. یا این قدری که استون نشون داده موریسون به علوم خفیه علاقه مند باشه. به نظر هم میاد که استون نسخه خودش رو از موریسون ساخته. اما به هر حال همین فیلم هم خوبه که آدم رو به فکر فرو ببره که چرا نسل دهه 60 آمریکا هیپی ها رو پرورش دادن و نسل فعلی همچی ازشون خبری نیست. اون موقع جنگ ویتنام بود و حالا هم جنگ خلیج و افغانستان و عراق. اون موقع آمریکا دنبال سلطه کامل بر جهان بود و الان هم همین طور. اون وقت آدم ها فکر می کردند و الان هم. اما خبری نیست. شاید توپاک شکور بد نباشه، اما نمیدونم چرا مثل موریسون نمیشه برای ما. شایدم هکرهای فعلی جای هیپی ها اون زمان رو گرفتن. یا اینکه مبارزه به کشورهای دیگه منتقل شده. شاید سرمایه داری تونسته در دوره جدید شرایطی از رضایت نسبی و گسستگی از واقعیت به وجود بیاره؛ نمیدونم
جالبه که موریسون این طوری شعر میگه و با اون صدای باریتونش میخونه؛ وسط کنسرتش خار و مادر همه رو به هم پیوند میده، خوب باید هم بشه الگوی یکی دو نسل بعد از خودش. اصلا چرا باید جیم موریسون و جیم هندریکس تو 27 سالگی بمیرن، بریم تو خماری. این علاقه موریسون به مرگ هم خیلی جالب بود. مرگ از همه ما یه فرشته میسازه یا این که می فرماید نه پول و نه لباس همای فانتزی؛ این قلمروی دیگر بهترین است. بی شرف معلوم نیست این رو از کجاش درمیاره. شاهکارش هم که اونجاست که می فرماید جشنی با دوستان را به خانواده بزرگ ترجیح میدم. البته هر کسی این رو نمیفهمه ، باید تو حیاط خوابگاه جگر بخوری و می بنوشی با دوستان تا بفهمی که جمع خانوادگی چه گهیه. حالا جالبه که پریروز با آزیتا در مورد خانواده صحبت می کردیم و می گفت به هر حال آدم باید به خانواده نیاز داره و میتونه بهش تکیه کنه. البته من هم این نقل قول نخ نما رو رو نکردم که آدم دوستاش رو خودش انتخاب میکنه، اما خانواده رو نه. البته بچه رو آدم خودش انتخاب می کنه. شاید هم نه. یادش بخیر اون موقع با سیامک صحبت میکردیم. سال های 67 و این دوره ها بود و تازه داشت سبیلی رو لب سبز میشد. من باور نمیکردم که کیر مرد میره تو کس زن و بچه این جوری به وجود میاد. سیامک هم که یه سالی از من بزرگتر بود اعتراف کرد که فکر میکرده آدم ها قرص میخوردن که بچه دار بشن، اما خوب الان تو مدرسه این طوری توضیح دادن که جریان چیه. حالا سادگی من رو بگو که میپرسم یعنی امام ها هم همین طوری به دنیا اومدن. اون قدر تصویر ناپسندی از رابطه جنسی برای ما درست کرده بودن که هنوز هم هنوزه تو سکس مشکل داریم. جریان اون جوکه هست که همشهری ما میره دکتر میگه ما بچه دار نمیشیم، اون وقت طرف میگه شما با زنتون جماع میکنین. طرف شاکی میشه میگه آقای دکتر خجالت نمیکشی؛ آدم مگه با زنش هم از همین کارا میکنه. حالا این هم جریان ما شده. تو سی و چند سالگی هنوز نمیتونیم درست بکنیم. فکر می کردم که الان همه به من جایزه میدن که چه پسر خوبی و این حرفا. حالا همه دستمون میندازن. به این امین همش میگم؛ آقا جون فرصت سوزی نکن. گوش نمیکنه.
اوه اون تولد این احسونی هم فرداست و باید تبریکی درخور بگم. یادش بخیر؛ سال کنکور از چهارراه لشگر تا خونه پیاده می رفتیم و مون لایت اند ودکای کریس دی برگ رو می خوندیم. جالبه که آخر هفته تو ایران جمعه هست و تو خارج یکشنبه. این حس دلتنگی آدم رو بگا میده. شاید کریس دی برگ در این شرایط میگفت ویک اند این وینا ایز فرایدی این تهران