Sunday, October 09, 2011

گیر افتادن تو آسانسور از اون تجربه هاست که آدم باید یه بار بکنه؛ البته اگر یه دختر خوب هم اونجا باشه که آدم بکنه، به نظرم فانتزی کامله. بیخود نیست این قدر تو فانتزی آدم ها رفته. حالا من دارم با استفاده از آسانسور میرم توالت اتاق مهمونی که حالت خصوصی برای من داره و همیشه تمیزتر از توالت مشترک طبقه هست و یه بطری آب دستمه که به جای آفتابه استفاده می کنم؛ یهو می بینم که ای بابا این آسانسور دو سه تا تکون پشت هم میخوره و ایستاد. ای بابا، با این حس ریدن چکار کنم. ای بابا، کلید من هم که تقلبیه؛ نکنه مدیریت خوابگاه بفهمه من دارم غیرقانونی زندگی می کنم. در رو هل میدم؛ شاید باز بشه. نه بابا، با این چیزا درست نمیشه. بسان زیپ شلوار این دخترایی هست که میخوان کسشون رو قاب کنن بزنن رو دیوار، سفته. دگمه رو بزنم و خودم رو لو بدم یا صبر کنم. نه موبایل دارم، نه ساعت نه هیچ چیز دیگه ای که بتونم زنگی بزنم، زمان رو درک کنم. به نظرم ده دقیقه گذشته که دگمه رو می زنم میگه اگر واقعا گیر کردین، دوباره دگمه رو بزنین و 6 ثانیه نگه دارین. دوباره میزنم و نگه میدارم، میگه یکی از همکارا با شما تماس بگیره. می خواستم بپرسم شماره تماس من رو داره که می بینم یه سری بوق موق میزنه و دلداری دستگاه پیامگیر که اصلا نگران نباشید همه چی آرومه و حتما من باید خوشحال باشم. از توی پنجره شیشه ای توهمی از آدم هایی که با خیال راحت دارن میرن و میان رو نگاه می کنم و حسرت می خورم. با خودم میگم باز خوبه وقتی دارم میرم داوری اینجوری نشده، اون وقت اصلا به بازی نمیرسم. امروز هم که ناظر هست و دوباره میخواد برای دیر رسیدن یه چند نمره از من کم کنه. احساس می کنم که زمان زیادی گذشته، دوباره دگمه رو میزنم؛ همون جریانات تکرار میشه؛ با این تفائوت که این دفعه یکی از بلندگوی پرخش خش میگه برای چی تماس گرفتید. میخوام بهش بگم هیچی صبح یکشنبه تماس گرفتم یادآوری کنم که کلیسا فراموش نشه. جریان رو گفتم، که گیر کردم، میگه دگمه طبقه بالا رو بزن. میزنم خبری نمیشه. دلداری میده که یه نفر الان میاد. ای بابا، حالا باید دوباره کلی صبر کنم. به نظرم میرسه حالا که بیکارم کمی ورزش کنم. با بطری آب حرکات ژانگولر انجام میدم. ده دقیقه ای میگذره. باز هم حوصله ام سر میره. از تو پنجره نگاه میکنم. آدم ها که رد میشن با دست میزنم به در. شاید یکی دلش بسوزه بیاد بگه خرت به چند و من بهش بگم بره از طریق مدیریت خوابگاه یه کاری بکنه.
آخیش چه حس خوبیه، آزاد شدن و یه توالت مشتی رفتن و بعدش هم تازه تو راهرو میکاییلا رو دیدم که هفته پیش از ونیز اومده و اینجا اراسموسه. از زمین و زمان باهم حرف میزنیم. به هرحال خوبیه خوابگاه همینه که میشه با یکی آشنا شد. محاسبه می کنم حدودا سه ربع ساعت اونجا گیر کرده بودم. تو آسانسور که بودم همش با خودم می گفتم که الان تو اتاق بودم داشتم فلان کتاب رو میخوندم، اما حالا تو اتاق همش دنبال کس کلک بازی هستم.
خوبه خرافاتی نیستم، وگرنه فکر می کردم که این مجازات حس بدیه که نسبت به شادی دیشب از خودم بروز دادم. نمیدونم چرا این جوری شدم. من به اون معنا عاشقش نبودم. مثلا یادمه وقتی سحر رو میدیدم نمیتونستم حرف بزنم. یا وقتی میخواستم اون شعر رو به دلارام بدم ده بار رنگ عوض کردم یا وقتی سر کلاس پونه بودم، اصلا درس رو نمیفهمیدم. اما در مورد شادی این طوری نبود. همش هم سعی می کنم نفرستم جریان رو به ناخودآگاه تا بتونم تحلیلش کنم. نمیدونم حس از کجا میاد که نمیتونم ردش کنم. میدونم که دوستش ندارم و نمیخوام باهاش باشم، اما این حس که مثل گوسفند من رو کنار گذاشت آزارم میده. این حس که شاید برای این که من آدم موفقی تو تعریف جامعه نیستم یا این که وضع مالی خوبی ندارم اذیتم میکنه. نمیدونم چرا این احساس رو دارم که من به عنوان یه بازیچه مدتی تو دست یه نفر دیگه بودم تا ببینه میتونه از من استفاده کنه و چون کاره ای نبودم، من رو گذاشته کنار. آخه این مدل رو خوشم نمیاد، یکی بعد از دو هفته چیک تو چیک بودن بیاد به من بگه ببین ما نمیتونیم با هم باشیم، چون من آمادگیه رابطه جدی رو ندارم. خوب آدم ناراحت میشه. به هر حال عمری رو تو وادی عشق و عاشقی سپری کردیم. بماند شاید هم حسودی میکنم که الان طبق تعریف آدم موفقی هست و رفته سازمان ملل و کونم میسوزه. اینه دیگه، بدی آدم اینه که نمیدونه کدوم حس قوی تره.
میگم اینا برای برای فاطی تنبون نمیشه، برم بعد از یه شاش سرپا کنه کبابی درست کنم و بزنم به رگ که میبینم اوه اوه جفت توالت های طبقه رو گند برداشته. دوباره چاه بسته شده و همه چی زده بالا، حالا برای یه شاش ساده هم باید بریم میدون امام حسین ...
این آخری رو فقط عاقلان درک کنند

1 comment:

Anonymous said...

سلام